ماجرای آشنایی با همسرم

معجزه خداوند نزدیک است
ماجرای آشنایی با همسرم
ن : مامان پارسا ت : چهار شنبه 16 مهر 1393 ز : 17:43 | +

دیروز با شوهرم رفتیم خونه پدر شوهرم اینا یه گوسفند برای خودمون قربانی کردیم ما روز عید قربان نرسیدیم گوسفند بگیریم دو روز بعدش گرفتیم خونه ی اونا خیلی بزرگه حیاطش خیلی خوبه میشه این کارارو اونجا انجام داد ولی خونه بابای من مامانم اصلا اجازه نمیده چون وسواس داره کلا با این جور کارا مخالفه میگه کثیف کاری داری خلاصه ما چون از اول زندگیمون خدا همه چی به ما داد دیگه واقعا لازم بود یه گوسفند قربونی کنیم خیلی خوش گذشت گوشتشم بین فامیل و فقرا تقسیم کردیم این کار بهم خیلی آرامش میده خدا خیرشون بده مونده بودم چه طوری این گوسفندو بگیریم بکشیم پدر شوهرم خودش سرشو برید و پوس کرد و ... و مادر شوهرمم گوشتشو خورد کرد تا حالا هیچ وقت انقدر نفهمیدم آدمای خوبی هستن . خب حالا میخوام از آشنایی خودمو همسرم بگم ما با هم رفت آمد خانوادگی داشتیم ولی خیلی کم یه بار ما روز عید غدیر رفتیم خونه پدر شوهرم اینا البته اون موقع پدر شوهرم نبود بعد از اینکه نشستیم شوهرم چایی آورد بعد رفت میوه بیاره اون موقع زمستون بود فصل انار بود تو ظرف میوه انارهم بود تا از در آشپزخونه اومد بیرون من روبه روش بودم یه دفعه یه انار از ظرف بیرون افتاد قل خورد افتاد تو بشقاب من شوهرم خجالت کشید به من نگاه کرد منم نگاش گردم سرمو انداختم پایین تا اون روز هیچ وقت همو ندیده بودیم بار اولی بود که من می دیدمش خلاصه مامانم گفت انار نشونه عشق و محبته شوهر من یه پسر آرومو خجالتی اونجا که همو دیدم هم من عاشقش شدم هم اون عاشقم شد اون موقع 7 ساله پیش مثل الان نبود که دست بچه 2 ساله هم تب لت باشه گوشی فقط مال مامان باباها و افراد کمی بود نمیگم اصلا گوشی نبود چرا بود ولی مثل الان انقدر زیاد نبود خلاصه شوهر من یه روز به گوشی بابام پیام داد اتفاقا گوشیشم تو خونه جا مونده بود من تا دیدم که کیه سریع جواب دادم بابام گوشیشو جا گذاشته بیاد میگم زنگ بزنه از طرز نوشتن پیام فهمید که منم گفت چه عجب صد بار به تو نامه نوشتم پیامی نفرستادی منم که با خوندن این جمله شاخ در آوردم گفتم من پسرشون نیستم دخترشونم گفت میدونم وای چه روز خوبی بود من اون موقع سوم دبیرستان بودم شوهرمم دانشجو بود من با هیچ پسری دوست نبودم شوهرمم خیلی پسر خوبو آقایی بود اونم یه بار قسم خورد آولین دختری که نا محرمه باهاش دوست شده منم خلاصه اون روز کلی باهم حرف زدیم بعدش گفت پیامای منو پاک کن بابات نبینه گفتم باشه ولی از جایی که ما خیلی خانواده راحتی هستیم من همون شب به خانوادم گفتم و کلی دور هم کیف کردیم و خندیدم کسی مخالفت نکرد من بهش گفتم خانواده من می دونن خواستی زنگ بزنی به خونمون زنگ بزن یعنی داشت از خجالت آب میشد دیگه ولی اولش بودا بعدش هم صبحا زنگ میزد هم شبا دیگه تلفنه خونه ی مارو مست کرده بود بگذریم شوهر من هم خاهر بزرگتر از خودش داشت که مجرد بود هم برادر بزرگتر که مجرد بود دیگه گذشت تا اینکه یه روز مامانش بهش میگه یه چند وقتیه کلا عوض شدی میگه نه کجام عوض شده یه بارم داشت تلفنی با من حرف می زد یه دفعه گوشیش قطع شد بعدا که زنگ زدم گفت بابام بود حرفامونو شنیده به من گفته بهت نمیاد این کارا فک نکن ما نمیدونیم داری چیکار میکنی گفت فک کنم فهمیدن خلاصه یه روز مامانش زنگ زد گفت ما میایم برای امر خیر مامان منم مثلا انگار از چیزی خبر نداره گفت برای چی؟ برای کی؟؟؟ اونم گفت برای پسر کوچیکم مامانم گفت بفرمایید از صبح رفتیم میوه شیرینی شکلات بستنی همه چیز خریدیم شب شد اومدن خونه ما با گل و شیرینی یه شب قبل خواستگاری من اون داداشش که گفتم ازش بزرگتره نامزدیش بود انگار اونو داماد کردن فرداشب اومدن اینو داماد کنن دیگه یه جعبه شیرینی خامله یه دسته گل با کلاس شوهرم کت شلوار وای خدا چقدر شبه خوبی بود دیگه منم تو آشپزخونه بودم هی منتظر بودم منو صدا کنن بگن یه چایی بیار دیدم داداشم اومد چایی رو برد منم گفتم من خودم میارم گفت نمیخواد میریزی رو دستو پاش پسندت نمیکنن تو خونه می مونی خیلی سربه سر من میذاشت چایی رو داشت می برد منم از پشت دمپایی مو پرت کردم بهش داداشم گفت الان این دمپایی رو میبرم بهشون نشون میدم میگم این دختر ما خیلی بی ادبه کفش به برادرش میزنه گفتم برو چایی رو سرد کردی بعد 1 ساعت تازه منو صدا زدن من دیگه با اجازتون رفتم نشستم گفتن باهم تو اتاق صحبت کنید رفتیم تو اتاق من انقدر عروسک و عکسای کارتونی بود شبیه مهدکودک بود نه اتاق شوهرم تعجب کرده بود دیگه نشستیم گفتیم خوب ما چه حرفی بزنیم ما دیگه حرفامونو زدیم یه چند دقیقه ای نشستیم اومدیم بیرون بعدم قرار مدار خریدعروسی مهریه  و آزمایش خونو این حرفا گذاشتیم دیگه رفتیم برای آزمایش منو مامانمو شوهرم بودیم گفتن جواب ظهر آماده میشه خلاصه رفتیم عصر با خانواده شوهرم خرید منم حسابی خرید کردم هرچی دست گذاشتم برام گرفتن هرچی که خودم خواستم یه سرویس طلای سنگین برداشتم که همه تو فامیل کف بر شدن دیگه روز عقد فرا رسید ما فقط افراد درجه یک دعوت کردیم خانواده شوهرمم همینطور بابام از آرایشگاه اومد دنبالم منو آورد خونه من که اومدم بعدش مهمونا رسیدن دیگه من انقدر استرس داشتم آخه بار اولم بود عروس میشدم خخخخخخخخخخ خانوما طبقه بالا بودن آقایون طبقه پایین عاقد اومد مارو عقد کرد موقع عقد ما کنار هم نبودیم شوهرم پایین عقد شد من بالا هی من منتظر که الان میاد بالا دیدم نه خبری نیست گفتن دامادو پایین عقد کردن محرم که شدیم شوهرم اومد بالا منم چادرمو سرم کردن رو صورتم کشیدن وقتی اومد تو اتاق همه صوت دست گفت من الان باید چیکار کنم گفتن چادرشو بردار دیگه برداشت یواشکی گفت چقدر خوشگل شدی دیگه آخرشب مهمونا کم کم رفتن دیدم شوهرم نیست دوروبرو نگاه کردم داشت نمازشکر میخوند اون شب ما تا خود صبح باهم حرف زدیم از آینده و خونه و وسایل خونمونمو اسم بچه هامونو این چیزا حرف زدیم دوران عقدمو اصلا دوست نداشتم چون اون جاریم که 1 شب قبل خواستگاریه من نامزدیش بود خیلی لج منو در میاورد خب البته اون از من 13 سال بزرگتر بود میدونست چیکارکنه همیشه سر اون منو شوهرم بحثمون میشد چون من بچه بودم نمیفمیدم عمدا لج در میاره حالا دارم تلافی میکنم حرصش میدم دیگه همین دیگه جمعه هم سالگرد ازدواجمونه خدایا حاجت حاجتمندان روا بفرما آمین. 



نظرات شما عزیزان:

حسین
ساعت12:12---30 آبان 1393
سلام.... وب عالی دارید و اگه به یه نکته دیگه دقت کنید به نظر من وبتون عالی تر هم میشه و اونم اینکه مطالبتون رو در حد 10 خط توی صفحه اصلی به نمایش بذارید و بقیه مطالب رو توی قسمت ادامه مطلب بنویسید.....ممنون میشم ب وب من هم سری بزنید از نظرات ارزشمندتون بهره مندم کنید....
پاسخ: سلام ممنون که سر زدی و نظرتو گفتی


فیروزه
ساعت10:39---24 مهر 1393
چی گفتی یعنی منو به این زودی یادت رفت رفیق(دز الزایمر بودنت خیلی بالاست داداش) کامنتای اولو نگاه کن شاید یه فرجی شد
پاسخ:سلام نه یادم نرفته ولی فک کردم خوت مشکلی داری اتفاقا شمارو خوب یادم بود چون اولین نفری که وبلاگمو خونده بود شما بودی عزیزم


فیروزه
ساعت21:04---22 مهر 1393
خدا میدونم وقت امتحان تموم نشده ولی میشه من ورقمو بدم
خیلی خسته شدم.
حرف دل بعضی از ما آدما. ولی رفیق حالتو برای اینده ت خراب نکن،منم دارم همین کارو می کنم شاید آینده ما به زودی خوب بشه و مشکلاتمون حل شه. سخته اما غیر ممکن نیست. خدا حواسش به ما هم هست و به موقع یه اقدامی می کنه ،نه زود و نه دیر،داشته باش!به موقع..... بی تابی نکن عزیزم و به خدا اعتماد کن
پاسخ: سلام عزیزم ممنون که بهم آرامش روحی دادی خودمم دارم تلاش میکنم که به آینده خییییییییییلی خوب فکر کنم شما مشکلتون چیه؟


عاشق امام زمان (عج)
ساعت22:14---17 مهر 1393
سلام وبلاگ خوبی دارید خوشحالم که خوشبختید برای ما مجرداهم دعاکنید خوشبخت شیم
پاسخ: ممنون عزیزم اگه من نفسم پاک بود دعای خودم مستجاب میشد تو که انقدر ارادت به امام عصر داری سفارش مارو بهش بکن


شیرین
ساعت21:29---17 مهر 1393
وای چه باحالاما جدی چقد کار خوبی کردی که از اول چیزای سنگین برداشتی،مرد باید خرج کنه تا قدر زنشو بدونه. در هر حال امیدوارم به زودی حاجتتو بگیری و از خاطرات بارداریت برامون بنویسی خوشگل خانوم.
شبت پرستاره
پاسخ:سلام شیرین جان ممنون خودمم دیگه واقعا دلم میخواد از خاطرات بارداریم بنویسم برام دعا کن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






.:: ::.


Powered By LOXBLOG.COM Copyright © by mamaneparsa
This Template By Theme-Designer.Com